الساناالسانا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

السانا**نفس مامانی :)

چکیده ای از خاطرات السانا از بدو تولد تا 18 ماهگی

1392/10/21 1:34
نویسنده : maman joon
231 بازدید
اشتراک گذاری

 

تقدیم به السانای نازنینمBaby Babys

 

چه خوش اتفاقیست با تو بودن

 

گل مامانی این نوشته هاازروزی که چشم به این دنیا گشودی Baby Babys

 

خلاصه وار برات  نوشتم تا برات  عین یه دفتر  خاطرات  باشه. 12.gif

 

بذار برات از روزی که تو وجودم بودی  بگم.دوران بارداری خوبی

 

داشتم  ویار نداشتم حالم مثل خیلیها بهم نمی خورد  فقط تنها

 

چیزی گه هوس کردم بخورم خیار شور بود.تا یه ماهگی

 

والیبال بازی میکردم  و شنا میرفتم.اما بعد اون کنار گذاشتم .

 

اخه تعریف نباشه مامانت والیبالیستو شناگره.د کترم کارش عالی بود

 

با رعایت کردن گفته هاش هیچ مشکلی واسم پیش نیومد.فقط به

 

خاطراینکه منو بابایی پسرودخترخاله بودیم یه سری ازمایشات خاصی

 

انجام دادیم.تا روز موعود دو سه روز وقت داشتیم.میخاستم طبیعی

 

بدنیا  بیای اما اونقدر ترس و استرس داشتم که دو روز به اومدنت

 

مونده من حالم خیلی بد شد ترس تمام وجودم رو برداشته بود دل

 

درد شدیدی داشتم طوری که همون روز سه /چهار بار رفتیم دکتر

 

ساعت سه شبم یه بار رفتیم بیمارستان که قضیشو بعدا برات مفصل

 

تعریف میکنم.(بابا با دکتر بیمارستان بحث کرد.)

 

 همون شب تصمیم به سزارین گرفتیم و با دکترمون هماهنگ شدیم.

 

صبح ساعت 6پذیرش وبستری و ساعت11/5 مین تو اومدی تا به زندگی

 

شیرین ما شیرینی بیشتری بدی.خوش اومدی.ما به معجزه عشق تو ایمان داریم.

 

وقتی تو ریکاوری بهوش میومدم همش میپرسیدم نی نیم سالمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

وای اخه یکی نیست جواب بده ارومم کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعد یه ساعت اوردنم

 

به بخش دیدم بابا ولیدا جون بالای سرم بهم میگن خیلی نازه ریزه میزست

 

سالمه سالمه بابا جون میگفت وای الهام خیلی سفیدو نازه نی نی .فقط

 

شکر میکردم که سالمی.وقتی تو رو اوردن دیدم یه وروجکه سیاه سوخته ای

 

اما با نمک بودی نمیدونم بابا تو رو چطور سفید دیده بود.

 

 

 تا یه ماه عمه هاجرومامانم حمومت دادن اخه اونقد ریز بودی که من با

 

ترس بغلت میکردمتقریبا 3ماهه بودی یه روز دو تامون تنها بودیم تو گریه

 

کردی وای خدا مردم دو ساعت بکوب گریه کردی تب نداشتی:جات خیس نبود:

 

گرسنه نبودی: دل درد نداشتی:هر کار به ذهنم رسید انجام دادم مالشت دادم

 

اسپند دود کردم نه که نه یهوی متوجه شدم لبات سیاه شده و دارن میلرزن

 

بمیرم الهی مامانم تو سردت بود من از بس استرس داشتم که تو چته

 

خودم گرمم شده بود اما ندونستم تو سردته خلاصه دو تا پتو پیچیدم

 

دورت اروم شدی اما دیگه ماهها گذشتو تو 5 ماهه شدی تپلی شدی

 

شیطون شدی منم باتجربه شدم وقتی بابا کلید مینداخت رو در همچین

 

چشم و گوشت رو تیز میکردی انگار میدونستی بابا داره میاد.

 

 

 توعاشق مهدی پسر خاله و محمد مهدی عروسک دختر خاله انیس بودی.

 

 تقریبا با خاله اینا همسایه بودیم تنها نمیموندیم یا ما میرفتیم خونشون یا

 

اونا میومدن به دیدنت اخه خیلی دوست داشتن.روزها میگذشتو تو هر روز

 

یه شیرین کاری میکردی.از 5ماهگی دوروبرت بالش میذاشتم میشستی

 

جلو tvکارتون pepeمیدیدی ذوق میکردی با اهنگpcv که همون gsngnamestyle 

 

اروم میشدی میخندیدی غذا ی کمکی میخوردی یعنی هر جا صدای اهنگشو میشنیدی

 

دستو پاهاتو تکون میدادی میرقصیدی سرسری میکردی.

 

 اولین ناخنهاتو دایی بزرگ کوتاه کردو بهت انعام داد.دخترم ازوقتی اومدی مارک پوشاکاتو

 

جان ببه میگرفتیم اما بعد هاگیس گرفتیم هر دو مارک ترکیه بودن.

 

فدای مثل مار خزیدنات بشم جگرم تو خیلی دیر راه افتادی.ازبس تپل بودی مثل مار

 

دراز میکشیدی گریه میکردی اخه دلت درد میکرد رو زمین میکشیدی.

 

تقریبا 11 ماهگی تازه 4 دستو پا میرفتی میشستی زمین دنده عقبی راه میرفتی.

 

خلاصه با همه تلاشی که واسه راه رفتنت میکردم 14ماهگی تازهراه میرفتی.

 

دندون دراوردنتم مثل راه رفتنت طول کشید. تو با ارامش بزرگ میشدی منم

 

.همش دهنتو کنترل میکردم..اما بر عکس هه کارات زود حرف زدی.

 

تقریبا از 7/8 ماهگی کلی کلمه میفتی.الانم که دیگه هزار ماشاالله شدی طوطی خونمون.

 

نمیذاری کلمه از دهنمون بیاد بیرون زودی به لهجه شیرین خودت تکرار میکنی.

 

پوشاکاتو برمیداشتی  دراز میکشیدی میگفتی ببند.

 

جورابهای خودتو همش میذاشتی تو کشو جورابهای بابا.

 

هر جا خودکارو دفتر میدیدی میگفتی چش چش یعنی ماما چشم چشم بکش.

 

یه روزبابا واسم فلش خریده بود تو برداشتی بازی کردی ندادی .گفتیم فلشو بده

 

دستاتو بهم زدی یعنی نیست  منو بابا دنبال فلش گشتیم پیدا نکردیم تو هم قاطی ما

 

شده بودی دیگه بی خیال فلش شدیم  بعد از 2 ساعت داشتیم  شام میخوردیم

 

که ددددن  دیدیم فلشو از جیبت دراوردی.ای وروجک خو ب سر کارمون گذاشتی 

 

حالا خودتم بی خبر از همه چیداشتی دنبال فلش میگشتی.

 

وقتی حالت بد میشد یا وقتی میخواستیم واسه چکاب ببریمت دکتر همین

 

که  در بیمارستان یا درمانگاه میرسیدیم  انگار میدونستی دستاتو از دستامون رها

 

میکردی و دستاتو بالا میاوردی تا من بغلت کنم.گریه میکردی و میترسیدی و میگفتی

 

نه نه نه نه دتر نه وقتی هم دکتر معاینت میکرد میگفتی ا  دتر  مسی (اقای دکتر مرسی)

 

صدای هاپ هاپ و هر چی بلد بودی درمیاوردی تا دکترا ازت بترسن.این کارات باعث

 

خنده دکترا میشد.وقتی میگفتیم دکتر چی گفت میگفتی  دتر نم نم داد(دکتر همی داد)

 

 جوجوی مامانی من کلاس کامپیوتر ثبت نام کرده بودم تو 2/3 ماهه بودی وقتی

 

 میرفتم کلاس توروهم میبردم مامانم تو یه اتاق دیگه تورونگه میداشت اونقدر گریه

 

میکردی یه روز استاد گفت خانم یا نیاین کلاس یا نی نی نیارین منم جون بهت شیر میدادم

 

کلاس نرفتم و تو رو ترجیح دادم عسلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)